گفتگوی دین ها…….. دست نوازش

گفتگوی دین ها
دو دوست آمدند برای گفتگوی روز و خواندن بیانیه…
یکی حجت الاسلام ضدالمسلمین(آشنای شما) و دیگری دوستی سنی از دیار تالش، که در سایه سار انتخابات و در ستاد سبز یافتیم.
سخن رسید به دین و اسلام.
دوست سنی گفت: چرا همیشه برای نگاه به دین، سراغ شیخ ها روید؟ این همه روشنفکر دینی!
گفتم: شریعتی در کتاب اسلام شناسی تعریفی که از اسلام داده، همان دین است نه اسلام. شما که نمی توانید به یک زرتشتی بگوئید مسلمان، چونکه دین باور است!
گفت: دین زیربنای اسلام است. مسلمان شدن شایستگی بیشتری می خواهد که هر کسی ندارد.
پرسیدم: چرا؟
گفت: چون برترین دین است.
گفتم: این باور شماست! هرکسی دین خویش را برترین داند. سال هاست که قلم در دست مسلمانان است تا به دین های دیگر به ویژه زرتشت که دست در هیچ قدرتی ندارد، بتازند. از دیدگاه علمی برای سنجش دو دین اسلام و زرتشت باید گات ها را با قرآن و اوستا را با رساله سنجید، چرا که گات ها و قرآن کتاب پیامبران هستند و اوستا و رساله، دستورات بزرگان دین. مسلمان ها هزاروسیصد سال، با در دست داشتن منابع قدرت و ثروت کوشیدند و تنها توانستند به اوستا بتازند، و از تاخت به گات ها ماندند…. چرا؟؟؟؟ دشمنان اسلام، (که هیچکدام زرتشتی نبودند، و بیشتر از بین خودشان برخاستند یا از غرب آمدند) به آسانی به قرآن خرده می گیرند….
«حق خیانت به همسر در قرآن است و در گات ها نه…..
نظام برده داری در قرآن است و در گات ها نه…..
یک مرد برای تجاوز به کنیز؛ نیاز به اجازه ندارد! این چیست به جز ارباب رعیتی؟ رفتن به حج نیازش پول است و ثروت…. آنکه مایه دار است بی دین هم، با کمی رشوه، کار خویش به پیش می برد! تنگدستانند که چشم براه مهربانی خدا….. خدایی که یاور توانگران است…. خدایی که ناموس تنگدست را حلال توانگر می نماید، بی نیاز به اجازه………….»
نمی گویم کدام دین برتر است و کدام نه؟ چرا که در سواد من نیست….. اما کمی انصاف………
سپس یادم آمد از داستانی…….
‘خواجه نصیر الدین ‘ دانشمند یگانه ی روزگار در بغداد مرا درسی آموخت که همه ی درس بزرگان در همه ی زندگانیم برابر آن حقیر می نماید و آن این است :
در بغداد هرروز بسیار خبرها می رسید از دزدی , قتل و تجاوز به زنان در بلاد مسلمانان که همه از جانب مسلمانان بود . روزی خواجه نصیر الدین مرا گفت می دانی از بهر چیست که جماعت مسلمان از هر جماعت دیگر بیشتر گنه می کنند با آنکه دین خود را بسیار اخلاقی و بزرگمنش می دانند ؟
من بدو گفتم : بزرگوارا همانا من شاگرد توام و بسیار شادمان خواهم شد اگر ندانسته ای را بدانم .
خواجه نصیر الدین فرمود :
ای شیخ تو کوششها در دین مبین کرده ای و اصول اخلاق محمد که سلام خدا بر او باد را می دانی . و همانا محمد و جانشینانش بسیار از اخلاق گفته اند و از بامداد که مومن از خواب بر می خیزد تا هنگامی که شبانگاه با بانویش همبستر می شود , راه بر او شناسانده شده است
اما چه سری است که هیچ کدام از ایشان ذره ای بر اخلاق نیستند و بی اخلاق ترین مردمانند وآنکه اخلاق دارد نه از مسلمانی اش که از وجدان بیدار او است.
من بسیار سفرها کرده ام و از شرق تا غرب عالم و دینها و آیینها دیده ام . از ‘غوتمه ( بودا ) ‘در خاورزمین تا ‘مانی ایرانی’ در باختر زمین که همانا پیروانشان چه نیکو می زیند و هرگز بر دشمنی و عداوت نیستند
آنها هرگز چون مسلمانان در اخلاقشان فرع و اصل نیست و تنها بنیان اخلاق را خودشناسی می دانند و معتقدند آنکه خود را بشناسد وجدان خود را بیدار کرده و نیازی به جزئیات اخلاقی همچون مسلمانان ندارد
اما عیب اخلاق مسلمانی چیست ای شیخ ؟
در اخلاق مسلمانی هر گاه به تو فرمانی می دهند , آن فرمان ‘ اما ‘ و ‘ اگر ‘ دارد .
در اسلام تو را می گویند :
دروغ نگو … اما دروغ به دشمنان اسلام را باکی نیست
غیبت مکن … اما غیبت انسان بدکار را باکی نیست
قتل مکن … اما قتل نامسلمان را باکی نیست .
تجاوز مکن … اما تجاوز به نامسلمان را باکی نیست .
و این ‘ اماها ‘ مسلمانان را گمراه کرده و هر مسلمان به گمان خود دیگری را نابکار و نامسلمان مي شمرد
…………………………………………………………..
گفتم: به راستی در اسلام گناه غیبت برابر هفتادبار زناست، همیشه تاریخ، مسلمانان بیرون آمدن موی زن را به بدترین روش پادافره نمودند و هیچگاه بهر غیبت، دادگاهی برپا نشد…. چرا همیشه تاریخ، مسلمین فرع را درآغوش گیرند و اصل به کناری نهند؟
گفتند: راست گویی!
گفتم:………………(این بخش سانسور شده است)
گفتند: چرا نمی نویسی؟ ارزش در نت نهادن و آگاهی بخشی اش را داراست.
پاسخشان دادم که می ترسم………..
یادم آید از رساله و احکام مردان شیرده!
……………………………………………………………………………….
(شعر زیر برای نوجوانی من است، نیمه شب، در رختخواب و زیر پتو سرودم، گرچه سرم بیرون بود و نگاه، از لای پنجره، سوی آسمان همیشه روشن گیلان

در کتاب ها خوانده بودم: آسمان شب سیاه است

تمام کودکی و نوجوانی، به آسمان نگریستم، تا یک ثانیه آسمان سیاه ببینم

هرچه نگریستم تیره ترین آسمان، سرمه ای بود

گویند: آسمان همه جا همین رنگ است

روزی به قم رفتم و برای نخستین بار آسمان سیاه دیدم

آسمان تهران نیز سیاه است

شگفت تر اینکه ستاره های تهران سرخ هستند و ستاره های گیلان سپید

به راستی آسمان همه جا همین رنگ است؟

گرچه پیامدش این سروده بود)
خورشید
کوچک و خوار بود روزی
بنده ماه شدن را
آرزو داشت دانی؟
دست نوازشی شاید….
خورشید رفت!
از دوری خویش شعله ور شد
دست نوازشی شاید…
ای ماه دانی؟
شوی همخانه خورشید.
این سخن نوری است
که دختر دید
در شب بی ماهی.
تو شنیده ای، آری!
از آن رودی که گفته بود روزی
گویم به جهان باز
آن سخن رود را؟
می ترسم ای ماه!
می ترسم ای ماه!
می رود این ترس روزی؟
………………
می خوام اسبا بکشی کنم به خانه ای دیگر….. به چند زیرا:
1- مدیریت وورد پرس فیلتر شده و فیلترشکنم داره از کار می افته
2- برخی از بچه ها اینجا پیشم نمیان، مانند آتیشپاره
3- بین بلاگ (همون جا که م.دیلمی هست) و بلاگ اسکای نمی دونم به کدوم یکی برم؟
4- می خوام رأی گیری کنم که کجا برم؟
Kow boshow kow noshow
Rudəsarə baazaar
Chi hagirə dasmal
……………………
Araa shim, oraa shim
Kura shim aziz
Kija kura shim
Ti amra bal bə bal
Darya kənara ra shim
5- تارنما نویسی به همراه گوش دادن به آهن بومی این پیامدها رو هم داره دیگه [نیشخند] کانال جابه جا میشه
6- هنگام پاسخ دادن زیرایی که براش اومدم وورد پرس رو هم به یاد داشته باشید
7- Akhə mi janə kor
Pashmakeam khanə bə busham
برگردان:
آخه دختر دلربا
پشمک فروشم، خانه به دوشم

م

Comments (12) »

این منم که….. دریا….. سپیدرود…. رمضان……. رعنا

هرکاری کردم قلمم از این بزرگتر نمیشه

این منم که…
چندی پیش به اداره ای رفتم.
کارمند آنجا گفت: تو با این هوش و دانش، شایسته درآمد ماهیانه میلیونی هستی
به یاد آوردم نخستین باری که در آزمون استخدامی یک اداره دولتی شرکت نمودم.
من بودم و خواهر کوچک و دوست دانشگاهی.
کارتی به ما دادند که درآن ساعت برگزاری آزمون 9 بامداد بود.
ساعت 9 که رسیدیم، دیدیم جوان های بیشمار پشت در ایستاده اند و بر در کوبند.
پرسیدیم: چه شده؟
پاسخ شنیدیم: خویشان خود را ساعت 8 سر آزمون نشاندند و در! ساعت 8:15 بسته شد.
ناباورانه ماندیم و همراه دیگران فریاد برآوردیم که دست کم 6000 تومان پول شرکت در آزمون را پس دهید!
داد بالا گرفت و پلیس آمد!
هرکسی گلایه ای داشت….
پسری فوق لیسانس حقوق گفت: این همه سال درس خواندم که این گونه خورد شوم؟
دختری می گفت: نام من سمیه است و برایم نوشته اند خانم اسماعیل… اکنون هم که….
در این هنگام از بیسیم پلیسی که نزدیک ما بود، شنیدیدم: اگر تا ده دقیقه دیگر شورش را نخوابانید، گارد ویژه خواهیم فرستاد!
از بیم گریختیم.
مانده بودیم به خانواده چه بگوییم؟ این همه راه تا تهران رفته بودیم و همگان چشم براه…
با شناختی که از خانواده داشتیم، دانستیم که اگر راست گوئیم، هر سه ما را به دیوانه خانه فرستند که مگر می شود؟؟؟؟؟؟؟
باز گشتیم و گفتیم: آزمون سخت بود و ما ناتوان از پاسخ!؟
پس از چندی برای خاموشی آتش ایشان گفتیم: نتیجه آمد و ما رد شدیم
یک ماه گذشت، خواهرم آمد سرگشته: نتیجه آزمون فلان اداره امروز آمده و شما یک ماه پیش، خبر از ردی خویش دادید!!!
امروز با دوستی سخن می گفتیم.
گفت: فکر نکن از روی دلسوزی است! به باور من تو آنچه را که شایسته اش بودی نیافتی….
پاسخش دادم:
داناتر از من، نشسته به زندان و زیر شکنجه!
زیباتر از من، خفته به گورستان!
بزرگی می گفت: طنز بیان واقعیت است به اغراق!
شگفت آنکه گاهی واقعیت از طنز اغراق آمیز تر شود؟
4 سال پیش پیامکی آمد: چوپان دروغگو دستور داده تمام کسانی را که از خودش زیباتر هستند، بکشند! خوشا به حالت، تو زنده می مانی.(هه هه هه)
امروز!
بدا به من که زنده در خیابان گام می نهم

………………………….

کمی توضیح

ə = کسره

aa = آ کشیده

a = فتحه

برخی از دوستان خواستند بنویسیم ز دریا

اینم دریا

در زمستان های کودکیم، خاله ها زنگ می زدند و التماس می نمودند که پا در روستا نهاده و ازون برون میل نمائیم…..
خانواده، پس از ناز بسیار رفته و من نشسته در خانه، چرا که ناز بسیار داشتم!
سال هاست که دیگر از ازون برون نشانی نیست….
ناز من دیگه خریدار نداره[گریه]
در زمستان های کودکی، پدر بزرگم، هر سال، چنگرهای فراوان می رساند به خانه ما.
مادرم درخواست می نمود به خوردنم و من ناز.
به یاد دارم، مادرم را در تلاش و ناکام از باز نمودن دهانم، تا تکه ای چنگر بنهد.
سال هاست که دیگر از چنگر نشانی نیست…..
ناز من دیگه خریدار نداره[گریه]
امسال برآن شدم تا پاس هندوانه بدارم.
به دریای داییم اینا رفتم. همان دریا که ساحلش باغ هنداونه داییم است.
گیسو افشان پا در آب نهاده و هندوانه نوش جان فرمودیم.
چه کسی می داند؟
ده سال دیگر نشانی از هندوانه هست یا نه؟.
خدا نیاورد آن روزی که فریاد برآورم:
ناز من دیگه خریدار نداره

…………………………

ساعت دوازده دیشب رفتیم ساحل سپیدرود، تاب بازی!
فکر بد نکنین! با خودمون مرد برده بودیم[نیشخند]
چه ترس شیرینی است…..
تو در آسمان باشی و زیر پایت سپیدرود درخشان!
سپیدرود درخشان!
جان گیلان
جان گیلان
Kushi karjəy tərə baal baal kunam man
Kənarə səpidrud samaan kunam man

…………………..

رمضان گیلان

چون بچه ها درباره ماه رمضان در شهرهای خویش نوشتند.
دریغم آمد از رمضان گیلان ننویسم.
سحر:
همسایه ها در حال زنگ زدن….
Mar: rəy! Bushu sara chəraghə roshanakun!
Bədarə amə sahari khordə darim
مادر: مرد! برو چراغ حیاط رو روشن کن!
فکر کنن که ما داریم سحری می خوریم
هنگام نهار:
Pər: mi jonə raees! 2 saat murkhasi hadi? Bushum namaz bukhunam?
Raees: tayyarə namazam gə bəbə yə rubbə tatama bə?
Pər: mu ramzonə məm. Mi bamardə mar o pər o mi abaji o pilaghə o mi bamardə zomar o zopər o (hoto busho…) namaz khonam
Raees: itə shart danam. Anjom hadi Tani bəshi. Shodari ami sandəvich forusha bugu, bay mi var, i purs ashura zearatə bokhonim
پدر: رئیس عزیزم! دو ساعت مرخصی میدی که برم نماز بخونم؟
رئیس: نماز جعفر طیار هم که باشه، یه رببه تموم می شه!!!!!
پدر: آخه من تو رمضان برا مادر و پدر خدابیامرزم و مادربزرگ وپدربزرگ شادروانم و مادرزن و پدرزن خدا بیامرزم و (برو تا ته….) نماز می خونم. [دروغگو]
رئیس: باشه می تونی بری…. به شرط اینکه سر راهت به ساندویچی محل بگی بیاد پیش من، یه پرس زیارت عاشورا بخونیم

…………………………
ranay
Bahaar bumay! Bahar bumay. ranay!
Mi jonə shirin yalagh bomay. ranay!
əmsalə hava sitə darə. ranay!
Mi bəhə galush ti paa darə. Ranay!
i asəmon mazlum kushə. Ranay!
Ashughu o mashughu koshəy. Ranay!
anay gulay. ranay!
Marghə gulay. Ranay!
əmsalə salə baronə. Ranay!
adam kushi faravonəy. Ranay!
hamə sarə ghazaghonəy. Ranay!
Dakun ti surkhə pirhanə. Ranay!
Ranay gulay ranay. Mi jonə dəloy. ranay!
Binvis seasi samonə. Ranay
Hardo malə mokhtaar khonə. ranay!
Chin chin aatash dogudi mi jonə. Ranay!
Ti khayyat ostə ramzonə.ranay!
Ti rangraz kablə shabonə. Ranay!
Ranay golay. Ranay!
Mi jonə dəloy. Ranay!
Tu kə boti mu naakhusham. Ranay!
Mokhtarkhonə sar gaaləsham. Ranay!
Bahar shunəmay nazar nisham. Ranay!
Sali sad man rughan kəsham. Ranay!
Ranay kishəy. Ranay!
Sia kish mishəy. Ranay!
Kolu rura sar bə jirə ranay!
Ghazagh bomabu. das bə tirə. Ranay!
Bəzə aghjan kurdə chafirə. Ranay!
Aghjan kurdə əmsho mirə. Ranay!
Aghjan kurdə. Ranay!
Zaari bomordə. Ranay!

Comments (30) »

خاطرات انتخاباتی شهروند یک شهر کوچک
هنگامی که برای انتخابات تبلیغ کردیم و بانگ برآوردیم:
عمو آمار باف! بله
آمارتو خوب بافتی؟ بله
به ملت انداختی؟ بله
عمو اومده
چی چی رو برده؟
شرم و حیا
با صدای چی؟
بگم؟ بگم؟
گفتند: درنگ کنید! دارند نام های شما را گردآوری می کنند تا …. چه بخواهید و چه نخواهید، احمدی روی کار خواهد آمد!
انتخابات برگزار شد.
برگه های رأی کم آمده بود و ما در اضطرابِ چه خواهد شد…
یک چشم به ماهواره و چشمی به تلویزیون.
سخن هایی از پیروزی موسوی و آمار بالای چوپان دروغگو.
همگان! اشک در چشم و لرزه بر دست و پا…. خاموش!
چه کسی باورش می شد؟
بامدادان که از راه رسید.
پدر گفت: از خانه بیرون نروید! تا ببینیم چه می شود….
ما! در گوشه و کنار خانه، به جستجوی پنهانگاه برای مبادا…
در باز آمد و گفت: شهر خاموش است. همگان در خانه ها پنهان.
باورم نمی شد!
اگر به راستی همگان به چوپان دروغگو رأی دادند!
و اگر سبزها و زردها در خانه ها پنهان شدند!
چگونه است که تمام شهر پنهان شدند؟
چون که تهران شلوغ گشت و شجاعت باز آمد.
شهر پر شد از انسان. همگان خاموش و بی صدا.
برای خرید به مغازه ای رفتم. از بیرون دیدم که فروشنده و چند تن دیگر، گرم گفتگو هستند. چون مرا دیدند خاموش گشتند؛ و با بیرون رفتنم، دوباره پچپچه ها….
دوستی گفت: تا صبح، زارزار گریستم و گفتم؛ می خواهم فرار کنم به خارج. می ترسم از زندان….. آنچنان گریستم که خانواده چمدان هایم را بستند… پس از شلوغی تهران، چمدان ها را باز نموده و آسوده گشتم که «نترسیم! نترسیم! ما همه با هم هستیم»
به راستی!
صد سال بعد،
کتاب های تاریخ،
درباره ما و روزگارمان
چه خواهند نوشت؟
……………………………….

این شعر رو ستاره جون گذاشته بود تو یادگاری های تارنمای من

سروده  رحیم معینی کرمانشاهی

***

جنگل

الا،ای شیر پیر بندی،از ژرفای دام خویشتن فریاد کن،
تا روبهان بی مبارز مانده در میدان
برون ریزند ،از جنگل.
درختان را سیه می بینم از زاغان
تو نیز ای مرغ عشق و آرزو،
با نغمه های چنگی ژولیده مو،هوئی بکش
کاین جغد های شوم،
برخیزند از جنگل

نمیاید چرا از دانه زنجیر پای شیرها بانگی؟
که میمونها ز وحشت ،جست و خیزی کرده
بگریزند ،از جنگل

نمیاید چرا از جنگلی مردان،
که بریان از تف خورشید نیرنگند فریادی؟
که صیادان پر آز و هوس،با کوله پشتی ها
بپرهیزند ،از جنگل

برآ،ای سهمگین باد شبهای پاییزی،
که آتش زا کند هیزم شکن،این بیشه های خشک را،
بنگر بجای نره شیران،
اینزمان خوکند و ،یاغوکندو،یا گرگان مفلوکند و،
لبریزند از جنگل

تبر بردار و دست و پنجه با کفتار ها آغاز کن،ای جنگی جنگل نشین
کز صخره های رود جوشان حوادث،دمبدم مردان جنگی میرسد ،
تا همصدا ،با شیر های خفته و فیلان آشفته،
جهانی را بشورانند و کژدمها و افعی ها و مارانرا،بدریاها،
فرو ریزند از جنگل

از آن پس شیر،آزادانه با یال و دم افشانده میغرد
که ای درندگان ،هر یک بحد سیری خود پنجه اندازد
مبادا ،آبروی ما وحوش جنگلی ،در پیش انسانهای دائم گرسنه در شهرها ریزد،
چوما کز حرص انسانی گریزانیم،آنان سر بر این قانون فرود آیند و
نگریزند از جنگل

رحیم معینی کرمانشاهی

…………………………..

اینم پاسخ من با کمی ویرایش

***

به نام درخت!
آغاز شدیم
به نام درخت!
مُردیم

به راستی که جنگل
در یورش کفتارهای بیداد
مرگ خویش را
به تماشا نشسته است

اما؛ نه مَرد
گیله دختران برخاسته اند
سازی به دست
و اندوهی به دل

پناه می برم به درخت
از شر کودتای رانده شده

سوگند به درخت!
برخاسته ایم تا بپاخیزند

به نام درخت!
آغاز می شویم

Comments (22) »

Damun e ghanun & قانون جنگل

تیتیل ! پرایتی و بوشئی ولی ایتفار بکون ایسه شو ایسسه … پور زمئته کی شو ایسسه و شوپرئن همه جیگا ایسئد

Damun e ghanun

Chan sho pish, farsune nete men, gardase dara bum. Bedem zakon, owdakate ghanen e binvishtan: jangale ghanen ise ge?

Mu mi hushi men bowtam: ishon downan damune ghanen chise?

Mashrute ja ishte, damune ghanen e ja khojirte nasha den!

Damoune ghanen e men, zanak o mardak finchid…

Heyunun e khura khura nokshed…..

Daaraan e hito vonsed…

Zakun, dowlat e ja zal nowdan….

Khuda!

Chi be ame I zamate men, ite damune ghanen bedarim!

Cheghad janghala fusi

Mellate vasi

Khasta nabusti

Mi jane janana

Tara gama mirza kuchikkhana

Chere zodtar naee

Tuntar naee

Tanha benaee

Gilane virana

Tara gama mirza kuchikkhaana

Khuda dane ki men

Natanam khoftan

Az tarse doshman

Mi dil avizana

Tara gama mirza kochikkhana

***

ghanen = ghanun

hushi = zehn

damun e ghanen = ghanun e jangal

hayunun = heyvanat

bedarim = dashte bashim

یه روز داشتم تو نوشته های فارسی نت می گشتم.

چندتا تارنما در رنج از بدی ها نوشته بودند: مگه قانون جنگله؟

با خودم اندیشیدم: تاکنون قانون جنگل را خوانده اند؟

پس از یورش اعراب و نابودی…

قانون جنگل، نخستین قانون حقوق بشر تاریخ معاصر ایران است!

در قانون جنگل زن و مرد برابر بودند….

دیه زن همان بود که از آن مرد…

در قانون جنگل هر متهمی حق وکیل مدافع داشت….

قانون جنگل نه تنها پناهگاه انسان، که پناه جانوران و رویندگان بود…

قانون جنگل، هیچ کس را از بیم جان خاموش نمی ساخت…

قانون جنگل!  قانون آزادی بیان بود….

آزادی رسانه ها….

ای کاش!

ماهم قانون جنگل داشتیم!

چقدر جنگل رو پیمودی

برای آزادی ایران

خسته نشدی

جانانه من تو هستی

تو میرزا کوچک خان من هستی

چرا زودتر نمی یای؟

تندتر نمی یای؟

تنها گذاشتی

ویرانه های گیلان را

تو میرزا کوچک خان من هستی

خدا می دونه که مرا

یارای خواب نیست

از ترس دشمن

نگرانم و آرام نیست

تویی میرزا کوچک خان من

Comments (24) »

همگان

روزی از پدرم پرسیدم: چه شد که در همه پرسی، آری انداختی؟

گفت: چون همه آری دادند

خواهی نشوی رسوا

همرنگ جماعت شو

هر چه اندیشیدم، با خِرَدم کنار نیامدم، این همه سانسور، فیلترینگ، دزدیدن….

گفتم ای پدر! خرد تو را چه شد؟ شاید دیگران به سوی چاه می رفتند!

پاسخم داد: من که بودا نیستم تا چون کرگدن تنها سفر نمایم.

خواهی که همرنگ جماعت نشوی؟

وای برتو! وای

پاسخش پاسخگوی من نبود

خرداد که آمد دوست خود را گفتم: بیا به حقوق بشر و برابری زن و مرد آری دهیم!

پاسخم داد: همه سبز شدند و تو زرد؟؟؟

وای بر تو! وای

نیمی از دوستانی که دیدم سبز بودند و نیمی زرد، چون که صندوق باز شد و پرچم درآمد……..

دوستی اصولگرا گفت: همگان خواستار کردار اصولی هستند و تو…

وای برتو! وای

چون به زبان مادری روی آوردم، دیدم به خط فارسی نمی توان نوشت، الفبای پهلوی را هم که نداشتم، پس؛ با خط انگلیسی نگاشتم

دوستان برآشفتند: همگان به فارسی می نگارند و تو

وای بر تو! وای

مانده ام در کار این همگان!

چه داستانی است داستان همگان؟

این همگانند که انتخاب کرده اند

این همگانند که مام میهن را ترک می کنند

این همگانند که به آسمان می روند

و همچنان، این همگانند

Comments (16) »

Aghozdaron – Pile naje

aghozdaron

goroom goroom goroombel

nowroz bel o nowroozbel

sal bebi lale so

terigni khone vasho

Diro zakone amra boshobim nowrozbel

Mi dos ra men bote: terowne men, ite mardake, koshtayaghozdare ray hada. Sabze zakon ge dakalsan biron, o mardake vazeyte subzone men…

ine zanak bote: rey! To koshtayaghozdare ray Handabi ge?

Bote: koshtayaghozdare velakon! Aghozdaron vagarse daran.

Hito ge faresim, noghrekol bedeam, amu noma, aghozdaron boman.

Aghozdimden e zakon, farsea gholooooz gap zen….

Ame gilane daneshega zakone amra, boshoym, ite daare jir binishtim, amere bokhondim, ite gerdekala benaym….

Ite rikay bowte: mo Ie vilane ge bedem, ite bokhse terroris, bobom, khanam i vilachakonone siravinam….Gilan pile bone vasi, ite sabze dowlat khane….

Mo mi khane e parchine

One rake nazanine

Handama,hangiram

Chin o machine

Mishin, mishin

Tishin, tishin

Mishin mere shirine

********

koshtayaghozdar= chopane dorooghgo

Aghozdimden= telvize

******

******

Pile naje

Koshtey ge bom, charsale sarowni, mi dil khasi melale sazmowne raes bobom. Pan sole sarowni, ma botam: chi be, solhe nobele jayza hagiram?

Pile goodon gotan: pile pile vaz nokon! Sardi ja bosho jor! Ti legenani pile mardakone galoshe men!

Mo ishowne gape vingitam, Mi ra boshom o bobom itow.

Hisa, hoshon gonan: khoda khasi ge ami gape vingiri! Cheni pile khoda dani to!?

Hi rozon, ite dos bowte: pile pile vaz nokon! Sardi ja bosho jor! Ti lege,nani pile mardakone galoshe men!

Mo mi jiga nega bowdam, bedem, mi ja o jiga mi lege vasi ise.

owtam:

Ite hanshar danam, ge mi yavar ise

Darown, ma niga konan, ge mi fingare men bene ge gisha isem.

Va ma nez de, ge ma bogom: tankha danam

Vares ma mochchi zene, ge bodownam, tanha neysam.

pilowki mehrabowni!

Mi zal natarkane, oshone re ge koshtay khanan!

Choshnake moson dokhownam: pile loy isam! I vasi ge isabon ma pile khanan.

****

Naje = omid, arezo

goodon = khishavand

Isabon= hasti, jahane hasti, tabiat

کفش بزرگان

مو می خانه پرچینه

اونه راکه نازنینه

هندمه، هنگیرم

چین و ماچینه

میشین میشین، تیشین تیشین

میشین مره شیرینه

***

من دیوار خانه خود را

حتی چوب های افقی دیوار را

نمی دهم به دولت چین

و نمی گیرم پادشاهی هنگ کنگ را

سرزمین من، سرزمین منه

سرزمین تو، سرزمین توست

من، سرزمین خودم را دوست دارم

******

دیروز سال ۱۵۸۳ سبز نشین ها آغاز شد

همفکری در این بود: گیلان برای پیشرفت نیازمند دولتی سبز است

******

کودکی چهارساله بودم، در آرزوی دبیر کلی سازمان ملل…

پنج سالگی، خواستار بردن جایزه صلح نوبل…

همگان می گفتند: پا در کفش بزرگان نگذار!

من که سرکش بودم و شورشی…. به راه خویش رفتم، بی نگاه به گفتار….

بنیاد نهادم و نوشتم برای خویش…

اینک! همگان گویند: خدا را سپاس که گوش نسپردی به گفتار ما!

چندی پیش دوستی گفت: پا در کفش بزرگان نگذار!

چون نگریستم به روزگار خویش… وامدار پایی بودم که می رود!

به آوای بلند گفتم:

تمام سرمایه من، پایی است، که در کفش بزرگان می رود…..

هرگاه سنگینی بار ،پشتم را دوتا نمود، دیدم و بانگ برآوردم:

سرزمینی دارم که یاریگر من است…

درختی که نگاهم می کند، تا گمان کنم که زیبایم…

بادی که نوازشم می دهد، تا باور کنم که دوستم دارند…

بارانی که می بوسدم، تا بدانم که تنها نیستم…..

اینهمه مهربانی!

چه ترس از کسانی که کوچک می خواهند و خرد؟

به آوازی بلند گویم:

بزرگم و شایسته بزرگواری! چرا که جهان هستی، بزرگ می خواهدم!

Comments (10) »

Hello world!

Welcome to WordPress.com. This is your first post. Edit or delete it and start blogging!

Comments (5) »